سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانلود رایگان داستان کوتاه برج میلاد

ارسال شده توسط محمد علی خدادوست در 93/9/17:: 9:52 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

داستان کوتاه « برج میلاد»

 

این داستان رو واسه مسابقه « داستان تهران» نوشتم که به موقع آماده نشد و نرسید:

برج میلاد

1

می دونستم که نباید بهشون نگاه کنم. نباید نقطه ضعف دست طبیعت بدم. اگه طبیعت می فهمید که من روی یه چیزی حساسم دقیقا فوکوس می کرد روی اون نقطه ضعفم، روی اون نقطه حساسیتم. خیلی امتحان کرده بودم عکس العمل طبیعت رو نسبت به افکار و عقایدم. اولین بار این فکر رو یکی از دوستام توی خوابگاه مث خوره انداخت تو جونم. بهش می گفتم کمدت رو باز نزار وسایلت رو جمع و جور کن یه وقت چیزی گم نشه و ما به عنوان هم اتاقیت مورد سوء ظن واقع بشیم. می گفت من اطمینان دارم اطراف من دزد وجود نداره. می گفتم چطور؟ می گفت چون به این قضیه ایمان دارم طبیعت هم باهام همون جور رفتار می کنه و نمیزاره دزدی اطرافم وجود داشته باشه. اگه به یه چیزی کاملا ایمان داشته باشی طبیعت هم همه چی رو مطابق اون ایمانت مرتب می کنه و پیش میاره. البته باید خلوص ایمانت رو به طبیعت ثابت کرده باشی.

یکی از چیزایی که من بهش رسیده بودم این بود که رو هر چیزی که حساس باشی طبیعت هم رو اون حساس میشه مثلا اگه انگشتت درد کنه به همه جا می خوره یا اگه سرت درد کنه همه کسایی که بلند حرف می زنن دور وبرت جمع میشن یا همه کسایی که دور و برت هستن بلند حرف می زنن. امروز هم بخاطر تولد دوستم می خواستم لباسهام کثیف نشه تا بعد از کلاس هام برم خونه شون. و حالا توی اتوبوس درحالی که از پنجره، برج میلاد؛ اون جام شبه باستانی بزرگ تهرانی ها رو که به امید شاید بخشش لختی رنگ آبی و بذل آنی آرامش به سمت آسمون گرفته بودن ، همین طور که به دورش می چرخیدیم نگاه می کردم،  همش حواسم به کفشهام بود تا یکی کثیف شون نکنه، از بابت عکس العمل طبیعت هم نگران بودم و حالا دقیقا اون اتفاق افتاد. صدای خانم گوینده که از دستگاه جی پی اس شنیده شد: « ایستگاه میدان صنعت» ، دختربچه ای درحالی که با غرور، افتخار یا همچین چیزی جمعیت ر و می شکافت و دست –شاید-  مادر بزرگش رو بدنبال خودش می کشید؛  از من که رد شد کفش های گلی ش رو گذاشت روی لنگه راست کفش سرخابی قشنگم و بی اعتنا و با همان غرور یا افتخار یا همچین چیزی  پیاده شد. من هم حسرت زده بدنبالش از اتوبوس پیاده شدم.

به پیاده رو نرسیده اتوماتیک چشم هام مثل سامانه اس 300 به اطراف می چرخید و همان ابتدای اسکنینگ اطراف، با کمال ناباوری انگار که یک ناو هواپیمابر را بر کرانه کویر رصد کرده باشه بر روی هدف قفل شد. یک واکسی که به تابلو تقسیم برق کنار خیابان تکیه داده بود. سرش اونقدر پایین بود که انگار داشت با بینی ش میزان صیقلی شدن کفشی رو که داشت واکس می زد اندازه می گیره. با چند گام شادمانه خودم رو بهش رسوندم و پاجفت کنار بساطش ایستادم. از روی تنبلی، شاید هم چون اهمیتی نداشت و شاید هم نمی دونم چی، هیچ حرفی نزدم . واکسی  سرش رو آورد بالاو گفت: « سِلام خانوم واکس بِزِنوم؟» از روی تنبلی، شاید هم چون اهمیتی نداشت و شاید هم نمی دونم چی، جوابش رو ندادم و فقط کفش سرخابی پای راستم رو که خاکی شده بود کمی تکون دادم. فهمید و یک جفت دمپائی آغشته به رنگهای مختلف واکس رو جلوم جفت کرد. اگر از دیدن اون واکسی در مکان و زمان درست اونقده خوشحال نبودم امکان نداشت پا تو اون دمپایی ها بزارم اما حالا... ادامه رو دانلود کنید 

 





بازدید امروز: 116 ، بازدید دیروز: 19 ، کل بازدیدها: 952038
پوسته‌ی وبلاگ بوسیله Aviva Web Directory ترجمه به پارسی بلاگ تیم پارسی بلاگ